کتاب در راه ویلا
کتاب در راه ویلا
1 عدد
شوهرم بهنام واقعیت هر خیال خام و ناخامی را قتلعام میکرد. دعوایمان وقتی به اوج رسید که شروع کرد به پیشبینی آیندهی من.
روزهایی بود که داشتم خودم را به آب و آتش میزدم بلکه بتوانم قدری به زندگی مستقل و آزاد قبل از ازدواجم برگردم و نمیتوانستم. دو بچه حسابی دست و بالم را بسته بودند. از روزمرگی پایانناپذیری که روزهای زندگیام را شبیه هم و بیحاصل کرده بود و چشماندازی را وعده نمیداد، به تنگ آمده بودم. میگفت: «خودت را بیخود خسته نکن. پسرهایت را بزرگ کن. خودش خیلی است.»
ولی برای خودش این چیزها کافی نبود. ایدهآلهای بزرگی در سر داشت. بعضی وقتها از وراجیهایم درباره خانه و بچهها به ستوه میآمد. کسالتبار بودم، ولی کاریاش نمیشد کرد. اگر میخواستم به گفتوگوی دونفره با دوستش گوش کنم، یواش میگفت: «سرت روی میز خودت باشد.»
اولینبار که دید ورزش میکنم پوزخند زد. داشت میرفت سرکار. کفشهایش را پوشید و برایم دست تکان داد، مثل کسی که بخواهد آرزوی موفقیت بکند. ورزش کردنم فقط یک هفته منظم بود، بعد یک روز در میان شد. وانمود کردم که ادامه میدهم.
صفحه ۴۰