کتاب روز دیگر شورا
کتاب روز دیگر شورا
1 عدد
خانه تاریک است و نورنازک غروب از بالاترین نقطهی پنجره روی پرده می تابد. رنگ اتاق به قدری دلگیر است که خشم و عصبانیتش به آنی ناپدید می شود. حتی پشیمان می شود که پیرزن را تنها گذاشته. سر رخشان روی مبل افتاده و آنقدر بی حرکت است که شورا وحشت می کند. دهانش باز است . چهرهاش پر از لکههای پیری است و هیبت وقت بیداری را ندارد. توی تاریکی می نشیند. هنوز از دست ژان عصبانی است. می توانست مثل آدمهای بالغ توضیح بدهد نه اینکه مثل بچهها قهر کند آنقدر به پنجره خیره می ماند که آنیک ذره نور هم محو می شود. بلند می شود. چراغها را روشن می کند. لیوانی شیر می آورد. دم دست رخشان می گذارد و آرام بیدارش می کند.
صفحه 138