کتاب در عمق صحنه
کتاب در عمق صحنه
2 عدد
«زندگی» من بیست و هشت سال بیشتر نداشت، ولی پیر و ناخوش بود و صورتی زشت و از ریخت افتاده داشت. چشمان بیحالتش را به من میدوخت و ساعتها خیره نگاهم میکرد. از قیافه کمخون و هیکل وارفتهاش حالم بهم میخورد و یک روز، روزی که همه جا مثل قبر تاریک بود، او را به پستو بردم و تمام نفرت و بیزاریام را در انگشتانم جمع کردم و گردنش را فشار دادم. دیگر تحملش را نداشتم. چشمانش که از حدقه بیرون زده بود برای لحظهای جان گرفت و با تضرع نگاهم کرد. دلم برایش سوخت و یاد روزهایی افتادم که موهایش سفید نبود و مژههایش نریخته بود.
آه... او قبلا این قدر پژمرده و بدحال نبود. جوان بود و برق امید و آرزو در نگاهش میدرخشید.
وقتی پدر مُرد لباس سیاه تنش کرد و دیگر درش نیاورد.
وقتی به رضا دل بست و دروغ شنید به طرز عجیبی زشت شد.
صفحه 68