کتاب شوری در سر
کتاب شوری در سر
1 عدد
«خیلیخب بابا، خیلیخب. من...عاشق شدم، اِ...عاشقِ...رایحه. همون که چشماش درشت و سیاه بود. همون که از همه کوچکتر بود، اسمش رایحه بود دیگه، نه؟ جلو میز باباش یهو خوردیم بههم، یعنی...نخوردیم بههم ولی کم مونده بود بخوریم، راستش...نمیدونم دیدی یا نه ولی کم مونده بود که با صورت...یهو چشمتوچشم شدیم، اون از همون فاصله، زل زد تو چشمای من و...من..اولش فکر کردم فراموش میکنم و اصلاً...اما...نتونستم.»
«چی رو نتونستی فراموش کنی؟»
«اِ...چشماش رو، نگاش رو، اِ...تو تو عروسی برخورد ما رو ندیدی؟ البته برخورد هم که میگم...»
صفحه 206