کتاب تضادهای درونی
کتاب تضادهای درونی
2 عدد
از همان لحظه که پشت میز نشستم و نگاه مرد این سوزن سر شکستهی زنگ زده به اصراری خشن به صورتم فرو رفت و سرم را به سویی گرداندم تا حس کند که نگاهش را حس کردهام و حس کند که بدم آمده است. دانستم که هر لحظه بخواهم سپر از پیش چشم بردارم این ماجرا تکرار خواهد شد. غریب در شهری غریب، در اسارت نگاه، نفرتآور است. و این طور شد که پیشخدمت را صدا کردم و گفتم: «از آن آقا بپرس امری دارند؟» تا شاید خجالت بکشد و حس کند که آدم بیدست و پایی نیستم و مگسی نیستم در تارهایی که میتند و پیشخدمت که بدون شک آن مرد را میشناخت و نگاهش را رفت خم شد چیزی گفت یا چیزی پرسید؛ و بعد مرد از پشت سنگر سبز رنگ بطریهای آبجو برخاست و به سوی من آمد که انتظار همین را نداشتم و صندلی روبه روی مرا عقب کشید نشست، نفسی تازه کرد و گفت: متشکرم!
صفحه ۴۱