کتاب سیندخت
کتاب سیندخت
1 عدد
شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتی که آقای بهمن فرزاد مدیر فنی کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختی آویخت، از بیست درجه تجاوز نمیکرد. با این وصف او کلافه بود. از گرمای خیالی که گمان میکرد آن سال از بداقبالی وی شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود. مشـروب نخورده بود، ولی چنانکه گفتی دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانههایش احساس خلجان و گرما میکرد؛ یک گرمای جفنگ و دل آزاری که ظاهراً ناشی از کوفتگی اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه میرفت. به خصوص وقتی که فکر میکرد ممکن است تمام شب را همان طور بیخواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگی سرکارش حاضر شود، بیشتر کلافه میشد.
صفحه ۷