کتاب شوهر آهو خانم
کتاب شوهر آهو خانم
فردای روز خانهتکانی هر دو زن بنا بود با هم به حمام بروند؛ حمامی که وداع با سال کهنه و استقبال از سال نو بود. اسباب و وسایل خود را یک جا جمع کردند. آهو که چادر سیاهش را به سر کرده بود، درباره مهدی و بیژن و همچنین بچههای دیگرش که از مدرسه بازمیگشتند برای بار دوم و سوم به همسایهها سفارشهای لازم را کرد و در حالی که اسباب و وسایل را در ایوان به هوای هما گذاشته بود، به طرف دالان رفت. لیکن هَوویش برخلاف انتظار او بیش از اندازه معطل میکرد. آفتاب هر لحظه در حیاط پهنتر میشد و دل آهو هول بود که نکند دیر بشود. بالاخره حوصلهاش سر رفت و با تلاطم درونی صدا زد:
- بیا هما خانم! من باید سرمه به چشم جوجهمرغهایم بکشم تو معطل میکنی؟! میترسم وقتی به حمام برسیم که شیپور قُرُق را زده باشند؛ دو ساعت است که میخواهیم برویم و هنوز در خانه هستیم؛ با این وجود هما همچنان دست دست میکرد و بالاخره وقتی هم به حیاط آمد برای این بود که بگوید آن روز از آمدن به حمام معذور است. و اسباب و وسایل خود را جدا کرد.
از اول صبح، او، به اسم اینکه آب حمام سرتیپ لجن دارد، پیشنهاد کرده بود که به حمام دیگری بروند. آهو گفته بود که مشتری همیشگی سرتیپ است، دلاکهای آنجا او را میشناسند و از اینها گذشته، این حمام به خانه آنها نزدیک است. زن جواب نداده بود و اکنون که این کار را کرده بود، آهو با دلخوری بیحدوحصر حیران مانده بود اسم این بازی را چه بگذارد و چه به او بگوید. هما، آنطور که از رفتارش احساس میشد کمکی هم رنجیدهخاطر مینمود. آهو گمان کرد از این جهت که اسباب و وسایل را برای او گذاشته بود که بردارد به گوشه زلفش برخورده بود.
صفحه ۲۸۸