کتاب آبی و صورتی
کتاب آبی و صورتی
1 عدد
آسمان زرد بود و آب زرد و درخت، آسمان نارنجی شد و آب نارنجی و بعـد آسمان سرخ. يحيـى شیشه های رنگی را به زمین ریخت. دیگر حوصله نداشت از پشت آنها آسمان و آب و درخت را نگاه کند. آسمان را آبی می خواست و درخت را سبز.
این شاید بیستمین بار بود که برادر کوچک ترش شمس الله با شمشیر، شیشه ی تمام ارسی ها را شکسته بود و حالا حیاط پر بود از شیشه های زرد و سرخ و نارنجي. يحيـى با نوک کفشـش خرده شیشه ها را بـه اطـراف پخش کرد و لب حوض نشست. دلش می خواست از خانه بیرون برود و وقتی برگردد که همه خواب باشند. دلش می خواست وقتی برگردد که دیگر چشمش به صـورت باریک، دماغ عقابی و چشم های بی حیای شمس الله نیفتد.
پشت جلد