کتاب جامه دران
کتاب جامه دران
1 عدد
محمود، امروز اولین باری است که تنها سر خاکت میآیم. جایت همه جا خالی است. همه دلشان برای تو تنگ شده، حالا میفهمم که چراغ خانهی ما تو بودی. دیگر کمتر کسی به سراغم میآید. گلهایت را خودم آب میدهم و هَرَسشان میکنم. یک جور کود جدید پیدا کردهام که میگویند خیلی خوب است. بوتهی رُزِ سرخ دارد خشک میشود. گفتهام فردا یک باغبان بیاید و آن را ببیند ولی هرگز باغچه را دست کسی نمیسپرم، فقط خودم. بهاره میگوید دارم میزنم روی دست تو. بهاره مرتب یادت میکند، محمد هم خیلی مهربان است. و شیرین یک روز در میان حتماً سر میزند، در واقع امروز آمدهام ازت گله کنم. بین چه بر سرمان آمده؛ کاشکی شیرین را نمیآوردیم. تو باید فکر این روزها را میکردی. میبینی توی چه دردسری افتادهام؟! دارم دیوانه میشوم.
صفحه ۵۰