کتاب برف و نرگس
کتاب برف و نرگس
1 عدد
زن پشت میز کارش نشسته بود و از پنجره بیرون را نگاه میکرد. روبه روی پنجره، آسفالت پشت بام خانهی متروک زیر باران برق میزد و سوزنیهای کاج که اینجا و آنجا بر آن ریخته بود ته رنگی کدر و خفه بر آن میافزود. پشت خانهی متروک یک خیابان بود که زنی با زنبیلی از آن میگذشت و بعد آپارتمان چهارطبقهای با آجر قرمز که زندگی از بالکنهای آن در هیئت شیشههای ترشی، کهنههای شسته و گلدانهای خشکیده خود را به رخ میکشید. زن احساس کرد کسی به او نگاه میکند، عینکش را زد و پنجرهی روبه رو را که پردهای نارنجی داشت زیر نظر گرفت. پرده تکانی خورد و دیگر هیچکس او را نگاه نکرد. زن به این طرف پنجره، به اتاق نگریست. به برگهای سبز گلدانهایی که خودش کاشته بود و یک طرف اتاقش را سبز کرده بود. او گلدانهایش را دوست داشت، گلدانهایی را که بیدریغ جوانه میزدند، برگهای سبز و باطراوتشان را به بالا میافراشتند و ساقههایشان را به طرف نور میچرخاندند.
صفحه ۳۹