کتاب مختار در روزگار
کتاب مختار در روزگار
1 عدد
آن سال سال زیرورو کننده بنیادها و حسها بود. ارتش های بیگانه ریختند به ایران، شاه را بردند؛ ولیعهد شد شاه. نخست وزیر فروغی به شاه سرپرستی داشت، و بودن قوای متفقین به ایران را به ضرب یک قانون قبول رسمی داد و گفت «آنها میآیند و میروند و به کسی کار ندارند.» قحطی در کشور بروز کرد؛ خانها و ایلها دوباره سر بلند میکردند؛ و در بیرون تمام اروپا از آلمان شکستخورده و زیر نگین هیتلر بود؛ انگلیس داشت میافتاد؛ آلمان در شوروی میرسید به مسکو؛ در آفریقا رمل دمار از انگلیس در آورده بود؛ و انگلیس در آسیای دور لگدمال ژاپن بود، و هیچ سرگرمی هیجان آوری برای ما به پای حرفهای رادیو برلین نمیرسید که گویندهاش، بهرام شاهرخ، باشور و باسلاست و با لحن غنهدار کوبنده برایمان سخن میراند. سال نو شد و تقلای حادثات ادامه داشت. در ذهن ما بذر سیاست جوانه میترکاند. بازیهای قهرمانی کشور هم که سال پیش تعطیل شد در این میانه باز راه افتاد. آن سال روز چهارم آبان روز تولد شاه و مراسم پایان مسابقهها رفتم به امجدیه، اما تنها برای تماشا. من با تمام شوق که داشتم میلی برای شرکت در مسابقهها دیگر نداشتم. پیشتر هم اگر که داشتم بیشتر زمینه و توجیه بود از برای ورزش و لذت از آن بردن، نه پیش افتادن.
صفحه ۱۴