کتاب وزارت ترس
کتاب وزارت ترس
آقای رنیت گفت: «فقط جان سختی میکنیم. پشتمان را به دیوار تکیه دادهایم تا وقتی که صلح برسد. آن وقت این قدر طلاق و بدعهدی شیوع پیدا کند که...». با خوشبینی نامطمئنی از بالای بطری چشم به دورنمای وضع آینده دوخته بود. گفت: «از فنجان که ناراحت نمیشوید؟ وقتی صلح بشود مؤسسهای قدیمی مثل این، با رابطی که در خارج دارد، حکم معدن طلا پیدا میکند». و بعد با حالی اندوهگین گفت: «دستكم من به خودم این طور دلخوشی میدهم».
رو همچنان که گوش میداد، همچنان که بارها با خود گفته بود، در دل اندیشید که دنیایی با این عجایب و غرایب را نمیشود جدی گرفت. نه، هرچند خود همواره آن را به سختترین وجهی جدی میگرفت. نامهای معنی بزرگ دائماً مانند مجسمه در ذهنش حاضر ایستاده بودند؛ نامهایی مانند عدالت و قصاص. هرچند همین نامها پس از چند بار تجزیهشدن به صورت کسانی مانند همین آقای رنیت درمیآمدند. اما البته اگر کسی به خدا و شیطان اعتقاد داشته باشد، مسئله این قدرها هم معجزه نبود.
صفحه ۴۳