کتاب باران تابستان
کتاب باران تابستان
ژَن ساکت نشسته بوده جلوش، بعد پدر بیدار شده. کمی خجل بوده، بعد هم از ژَن عذرخواهی کرده، به ژَن گفته که عذاب میکشد، گفته که دچار همان عذابی است که گاهی، وقتی جوان بودند، از دست مادر میکشید. بعد گفته که نباید به این ملال توجه کرد، این هم مثل آن یکی، که مادر باعثش شده بود، تمام میشود.
پدر میخواسته برود مرکز شهر، کلهاش کمی گرم بوده، نگاهش به ژَن همان اضطراب قبلی را دارد، وقتی که ژَن با تمام وجود از سعادت عجیبش حرف میزد. حالتش طوری است که انگار نگاه کردن به ژَن باعث مرگش میشود. در وجود ژَن چیزی میبیند که کسی جز او نمیتواند ببیند. در او حزنی را میبیند که خود ژَن از آن بیخبر است، حزنی باشکوه، حزنی دهشتناک.
پدر به ژَن گفته است که تو مثل مادرت وحشی هستی، شبیه او هستی. ژَن لبخند زده است.
باد از وزیدن باز ایستاده؛ تردد ماشینها در بزرگراه کمتر شده است. نورِ چراغهای فراز جاده بر حاشیة سیمانِ سیاه ثابت است. نگاه ژَن به نورِ چراغهاست.
صفحه ۷۹