کتاب قلب سگی
کتاب قلب سگی
1 عدد
سگی که نامش شاریک بود دراز به دراز روی تخت باریک جراحی افتاده بود و سرش بیهیچ اختیاری روی بالش مشمع سفید این طرف و آن طرف میافتاد. موهای شکمش کاملاً تراشیده شده بود و حالا دکتر بورمنتال، شتابزده و نفسزنان، با ماشینی که پر از مو شده بود، سر شاریک را میتراشید. فیلیپ فیلیپوویچ کف دستهایش را به لبهی میز تکیه داده و چشمانش از پشت عینک براقی که به دو حلقهی زرین شباهت داشت، نظارهگر این عملیات بود. فیلیپ فیلیپوویچ با هیجان و التهاب میگفت: «ایوان آرنولدوویچ، مهمترین لحظهی کار وقتی است که من وارد ناحیهی زین ترکی میشوم. تمنا میکنم بیمعطلی ساقهی غدهی هیپوفیز را به دستم بدهید و بلافاصله بخیه بزنید! اگر من در آنجا خونریزی داشته باشم، هم زمان را از دست میدهیم و هم سگ را. البته سگ که دیگر همینطوری هم شانسی برای زنده ماندن ندارد.» سپس مکث کرد، چشمها را ریز کرد، با نوعی پوزخند به چشم نیمهبستهی سگ خفته نگاهی انداخت و افزود: «میدانید، دلم به حالش میسوزد. تصورش را بکنید، به او عادت کرده بودم.»
صفحه ۸۶