کتاب ایزابل بروژ
کتاب ایزابل بروژ
پنجاه
سال دارد. فقط چشمهایش را میشود توی صورتش دید. با مردمکهایی مثل گربه و رنگِ
طلایی. وقتی به حرفهایتان گوش میدهد، انگار تا درون ذهنتان نفوذ میکند. آنچه
را که گفته شده میشنود و همزمان نگاهت میکند ببیند کی هستی. وقتی هم با آدم حرف
میزند، باز همین کار را میکند، نه از شنیدن باز میماند و نه از نگاه کردن. این
چشمهای طلایی همهجای دنیا، زیر آسمانهای گوناگون درخشیدهاند، آبهای سبز همهی
اقیانوسها توی آنها منعکس شده است. ژاک از جاشویی و ملوانی شروع کرده و به
ناخدایی رسیده. جز این هم، دنبال حرفهی دیگری نرفته، روی همهی کشتیهای دنیا کار
کرده. هیچ وقت هم پولدار نشده. دستمزد چندین ماه طی یک شب، با رفتن به خشکی بر
باد رفته: آدم بس که طی ماهها جز برهوت بیپایانی از آب شور ندیده، ولع نوشیدن به
جانش میافتد. هر بار کشتیاش غرق یا بیکار میشود، میآید سراغ مادرش. به اندازهای
که اتاقی را به رنگی درخشان و تند رنگ کند، با خنده و شوخی به مادرش جوانی ببخشد و
بعد هم راه بیفتد سمت جنوب یا شمال، یا شرق، به هر سمتی که شد.