از این شاخه به آن شاخه میپرید. دههی 1340 شمسی را در جستجوی چیزی از یک رشته تحصیلی به رشتهی دیگر، از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشور دیگر سپری کرد. در فرانسه ازدواج کرد. شوق سینما داشت و مدتی هم در آکادمی هنرهای زیبای رم سینما خواند.
بعد، تصمیم گرفت تا در وطن سراغ سینما برود، اما به گفتهی خودش در فضای سینمای ایران آن روزها جایی نیافت. فرانسوی، ایتالیایی و انگلیسی میدانست، پس به روزنامهنگاری روی آورد و در «کیهان» مشغول ترجمه از فرانسوی، انگلیسی و ایتالیایی شد، اما سینما را فراموش نکرد و با نام مستعار، نقد فیلم هم مینوشت.
علاوه بر روزنامهنگاری، بازیگری، عکاسی و کارهای مشابه را نیز امتحان کرد و دست آخر، سراغ ادبیات، نقاشی و ترجمهی ادبی رفت، اما دلش هنوز آرام نگرفته بود. بعضیها هم اینطورند، نمیتوانند چیزی را که تمام و کمال راضیشان میکند پیدا کنند. سال ۱۳۵۲ اولین ترجمهی رسمیاش را منتشر کرد: « نقاشی دیواری و انقلاب مکزیک » نوشتهی ماريو دمیکلی، انتشارات گلشایی. او که دل در گروی کلمهها و رنگها داشت، در انتخاب کتاب برای ترجمه هم سراغ یکی از موضوعهای محبوب خودش رفته بود.
مهدی سحابی از سال ۱۳۵۹ بهتدریج از دنیای روزنامهنگاری فاصله گرفت و جز همکاریهای پراکنده با چند نشریه، توانش را بر علایق اصلیاش، یعنی ترجمه، نقاشی و مجسمهسازی، متمرکز کرد. پس از جدایی از کیهان و داستانهای مربوط به آن، مدتی در هفتهنامهها و ماهنامهها کار کرد. همین موضوع باعث شد از روزنامهنگاری منظم فاصله بگیرد و در نهایت، از روزنامهنگاری جدا شد و وقتش را به ادبیات و کتاب اختصاص داد.[1]
دههی 1360 دههی پرباری برای سحابی بود. تقریباً سالی یک کتاب ترجمه و منتشر میکرد. ابتدا کتابهایش را با نام مستعار سهراب دهخدا به چاپ میرساند، اما کم کم نام اصلی خودش را پای کتابهایش گذاشت. او بیش از چهل کتاب از زبانهای انگلیسی، فرانسوی و ایتالیایی به فارسی ترجمه کرد که، به غیر از چند کتاب تاریخی و جامعهشناسی هنر، اغلب این کتابها در حوزهی ادبیاتاند؛ از جمله « مادام بواری » که پیشتر با ترجمهی محمد قاضی منتشر کرده بود و سحابی آن را همراه کتاب دیگر گوستاو فلوبر، « تربیت احساسات »، دوباره ترجمه کرد.
مادام بوواری | نشر مرکز
ترجمههای سحابی را میتوان در سه گروه دستهبندی کرد:
- دستهی اول: آثار نویسندگانی که در ایران هنوز ناشناس بودند.
- دستهی دوم: آثار نویسندگانی که در ایران معروف بودند اما هنوز چندان اثری از آنان به فارسی ترجمه نشده بود.
- دستهی سوم: آثار نویسندگان سرشناسی که با وجود ترجمههای متعدد از آثارشان، باز هم کتابهای ناشناخته داشتند.
در جستجوی زمان ازدسترفته
کتاب در جستجوی زمان ازدسترفته، معروفترین اثر مارسل پروست، بیشک مهمترین کتابیست که مهدی سحابی در طول عمر پربار خود ترجمه کرد. ترجمهی این مجموعهی ۷ جلدی، از ابتدا تا پایان، حدود ۱۰ سال طول کشید، هر چند حتی پس از چاپ جلد آخرش هم سحابی آن را هنوز ناتمام میدانست و اعتقاد داشت این مجموعه خصوصیتی دارد که باید مرتب ویرایش، اصلاح و بازنویسی شود تا به اصل خود نزدیکتر و ترجمهی بهتری شود.
زمانی که از او پرسیدند چرا این مجموعهی پروست را ترجمه کرده، گفت « هیچکس دیگری این کار را نمیکرد، پس خودم دستبهکار شدم.» او، با رد ادعای ترجمهناپذیری اثر پروست، این ادعا را جزو «افسانهها»یی میدانست که دربارهی پروست و آثارش ساختهاند و برای توضیح دلیل تصمیمش به ترجمهی این اثر، از ادموند هیلاری، اولین فاتح قلهی اورست، نقل قول میکرد که « هیچ! کوهی بود و ما از آن بالا رفتیم.»[2]
سحابی مترجم منظم و هوشمندی بود. اعتقاد داشت مترجم باید نامرئی باشد. همواره تلاش میکرد لحن اصلی اثر را حفظ کند و خودش، میان خطها و کلمههایی که با دقت برای همنشینی کنار هم انتخاب میکرد، پنهان بماند. به عبارتی، او مصداق بارز « مترجمانْ قهرمانان پنهان در سایهی ادبیات و ابزاری فراموششده در زنده کردن فرهنگها هستند» بود.[3]
مهدی سحابی، هنرمند
سحابی دربارهی هنر و ادبیات میگفت « من از هر دو لذت میبرم، چون در هر دو به یک اندازه حرفهای هستم» اما در واقعیت، مهدی سحابی هنرمند در مقایسه با مهدی سحابی مترجم کمتر شناخته شده است. وقتی وارد دنیای تجسمی سحابی میشویم با دنیایی روبهرو میشویم که حاصل کار هنرمندی پرکار و حرفهایست، دنیایی که میتوان آن را معادل تصویریِ تأثیرپذیرفته از دنیای ادبی او دانست.
با ورود جدیتر مهدی سحابی به دنیای هنر، به نظر میرسید او بالاخره آنچه را که در زندگی به وجدش میآورد و باعث آرامش قلبش میشد، پیدا کرده؛ دنیایی مملو از کلمه و رنگ که در آن مینوشت، نقاشی میکرد و میساخت. در دنیای او، هر چیزی میتوانست الهامبخش و دستمایهی اثر یا مجموعهای جدید باشد، مثل کندهی درختی که دستمایهی مجموعهی «آدمکها»یش شد یا کتاب جدیدی که مشغول ترجمهاش بود و الهامبخش مجموعهای دیگر میشد. این دو دنیا ارتباطی مدام و مستمر با هم داشتند و بر یکدیگر اثر میگذاشتند.
او در گفتگویی با پرویز کلانتری تفاوتهای موضوعی و تکنیکی کارهایش را نشانهی چند وجهی بودن واقعیت، پویایی و تحرک آفرینش هنری و واقعیتی که در «زمان و مکان»[4] تغییر میکند، میدانست. در آثار هنری سحابی، رد زمانه و تجربههای ادبی او هم هویداست و با بررسی دقیق آنها میشود حدس زد که هر یک در کدام دوره از عمر سحابی خلق شدهاند.
او نقاشی را همزمان با شروع مهمترین ترجمهی خود، « در جستجوی زمان ازدسترفته »، به صورت حرفهای آغاز کرد، و طی حدود ۱۰ سالی که به ترجمه و نوشتن و بازنوشتن این اثر عظیم مشغول بود، همزمان در دنیای نقاشی خود نیز پیش میرفت. زمانی که در سال ۱۳۶۹ اولین جلد از مجموعهی « در جستجوی زمان ازدسترفته » به سرانجام رسید و منتشر شد، نمایشگاه نقاشیای با موضوع ماشینهای قراضه در گالری گلستان برگزار کرد. در سالهای بعد از آن هم، هر سال هم کتابی منتشر میکرد و هم آثار تجسمیاش را به نمایش میگذاشت.
او در گفتگویی با مرحوم احمدرضا دالوند دربارهی دلیل انتخاب ماشینهای قراضه به عنوان موضوع کار، گفت « چرا که نه؟ چون [...] فقط فرم مهم است که در خودش اصالت دارد و هر چه را که قابل بیان باشد، همان فرم بیان می کند. یعنی که در نهایت هیچ فرق اساسی میان یک ماشین قراضه با یک دسته گل وجود ندارد. اما می شود پرسید من در این اتومبیلها چه فرمی دیدم که انتخابشان کردم. یک ماشین، تا از مرحلهی ساده، نو و سالم به مرحلهی قراضه برسد، از یک سلسله چیزها عاری میشود. بسیاری کارکردها را از دست میدهد، زواید زیادی از آن کنده میشود تا میرسد به یک فرم خالص.»[5]
دلمشغولی سحابی، انسان و بیشتر از آن، طبیعت و فرمهای موجود در آن بود. در کارهای ابتدایی او نقش انسان کمرنگ است و به سختی میتوان آن را تشخیص داد. اما هر چه میگذشت و تجربه کسب میکرد، درهمپیچیدگی گذشته و حال و آینده در آثارش آشکار میشد و عنصر انسانی در کارهایش جلوهی بیشتری مییافت؛ عنصری که در مجموعهی پرترهها یا سلفپرترههای او در کمالِ جلوهگری بود. با این حال، طبیعت بنمایهی پایدار آثار او بود و سحابی همواره در کارهایش به آن برمیگشت.
او در کارهایش همواره کلیدی برای مجموعهی بعدیاش باقی میگذاشت تا اثر بعدی را از آنجا پی بگیرد. مثلاً در مجموعهی « هخامنشیان » با وارد کردن نوشتار و خط، مخاطب آثارش را آمادهی آخرین مجموعهاش « گرافیتیها » کرد که در آن نوشتار اهمیت خاص و ویژهای پیدا کرده بود. سحابی که طبعی خوش و شوخ داشت، در نوشتههای این مجموعه از شعر و مثلهای جالب و طنازانه و حتی شعار نیز استفاده کرده بود و آنها را از بستر معنایی خاص خودشان بیرون کشیده بود تا حالا معنای متفاوتی به آنها ببخشد.
سحابی به انتقال پیام سیاسی به واسطهی اثر هنری اعتقاد نداشت و چنین اثری را نه یک اثر هنری که یک «پیغام» میخواند. در مصاحبهای با روزنامهی «همشهری»، وقتی حرف به مجموعهی آدمکها رسید و مصاحبهکننده، با اشاره به میخها و فاصلهها، گفت « این میخهای خونآلود و چهرههای بیاعتنا به هم…»، سحابی پاسخ داد « نه، منظورم میخ خونآلود نبود. میخ سرخ. این تعبیر شماست. میخ چیزی است که عناصر را به هم پیوند میدهد و میتواند وسیلهی چسباندن باشد. میخ وسیلهی فسخ نیست، وصل هم می کند.»[6] سحابی پیام سیاسیای را که ممکن بود در پس کار دیده شود، به برداشت شخصی خود مخاطب نسبت میداد و میگفت مخاطب میتواند هر چیزی را به کار او ربط دهد، اما مهم این است که بداند مشغول بال و پر دادن به تعبیر خودش است، نه ایدهی هنرمند.
مهدی سحابی شخصیتی چندوجهی بود. در دنیایی که سطحی بودن افراد به خلق آثاری میانمایه و توخالی میانجامد، سحابی هم در ادبیات و هم در نقاشی حرفهای بود و حرفی برای زدن داشت. نقاشیهایش از ادبیاتش و دنیای کتابهایش الهام میگرفتند و دنیای ادبیاتش نیز رنگ و نور خود را از تابلوها، مجسمهها، آدمکها و پرندههایی میگرفت که مخاطب را به از نو دیدن میخواندند. برای او، طبیعت همیشه شگفتی تازهای داشت و سحابی دوست داشت این شگفتیها را با دیگران قسمت کند. روزی ماشینهای اسقاطی را میکشید که میتوانستند نماد انسان و روابط درهمشکستهی او باشند و روزی دیگر، آدمکهایی از جنس چوب میساخت که، به تناسب شکل طبیعیشان که سحابی تغییری در آن ایجاد نمیکرد، گاه به آدمکهایی خندان یا عبوس تبدیل میشدند و گاه به پرندههایی خیالانگیز، آسوده از انسان، در اوج، با رنگهایی غیرواقعی. در هر صورت، سحابی همیشه میخواست مخاطب را وادار کند به شکلی دیگر و با چشمان همیشه کنجکاو یک کودک به دنیا بنگرد.
در دورهای، دوست نداشت آثارش مجالی برای رونمایی انسان، مخصوصاً انسان مدرن، باشند. در نتیجه، در این دوره رد انسان در آثار او محو و پنهان بود، گویی آدمهای دنیای آفریدهی او هنوز برای بیرون آمدن از زیر سفیدها، سیاهها و سرخهای نقاشیهایش آماده نبودند. اما بهتدریج، این شکل محو واضحتر شد تا به سلفپرترههایش رسید. سحابی بعدتر، در سالهای پایانی عمرش، چهرهی انسان را در نقاشیهایش مات و مخدوش میکرد. شاید دنبال هویتی فانی و گمشده در زمان میگشت. اما در جهان نقاشیهای او، طبیعت پایدار و جاودان و همیشگی بود و سحابی هم انگار برای ثبت جاودانگی ارتباط طبیعت و انسان در طول زمان و مکان میکوشید.
شاید این درسی بود که در سالهای زندگیاش از ادبیات گرفته بود؛ اینکه همهی آدمها میمیرند، اما خورشید هر روز طلوع میکند.
مهدی سحابی در آبان ۱۳۸۸ در پاریس از دنیا رفت و در قطعهی هنرمندان بهشت زهرا به خاک سپرده شد. ناصر فکوهی به یاد او نوشت « نقاش بود و نویسنده و مترجم... پروست در کوچهباغهای تهران قدیم، پرسه میزد و زمان گمشدهاش را میجُست...»[7]
در پاییز ۱۴۰۰، موزهی هنرهای معاصر با همکاری گالری مژده و بنیاد مهدی سحابی، نمایشگاهی متشکل از ۱۲۶ اثر نقاشی، حجم، میکسمدیا، عکس و دیگر آثار مهدی سحابی برگزار کرده است که تا ۲۸ آذر ادامه دارد.
[1]- وب سایت رسمی مهدی سحابی
[2]- وب سایت باخبران، « لیلی گلستان: من و مهدی سحابی، هر دو عمله بودیم»، ۲۰ آبان ۱۴۰۰
[3]- Paul Auster
[4]- وب سایت
[5]- وب سایت بنیاد سحابی
دالوند، احمد رضا، نه برای بیان شعار و فلسفه ای فقط برای زیبایی (گفت و گو با مهدی سحابی)، مجله آدینه، شماره ۴۲، اسفند ۱۳۶۸، ص ۴۲.
[6]- ، نقدی پری، لیلا، آشوب در عین یگانگی (گفت و گو با مهدی سحابی)، همشهری ضمیمه تهران، شماره ۴۹، ۶ بهمن ۱۳۸۰، ص ۱۵، از طریق وب سایت بنیاد مهدی سحابی
[7]- «چهرههای زمان»، مهرداد اسکویی، نوشتهی مربوط به مهدی سحابی توسط ناصر فکوهی، کانال انسانشناسی و فرهنگ
دیدگاه ها
در حال حاضر دیدگاهی برای این مقاله ثبت نشده است.