کتاب مرگ پوتیا
کتاب مرگ پوتیا
اصلا چرا انداخته بودندش توی این هلفدانی. فقط برای اینکه زجرش بدهند. وگرنه چه خلافی کرده بود او؟ جز این که چند بار زنش را کتک زده بود، آن هم به حق. هرچه باشد شوهر بود و اختیار داشت. درستش آن بود که زنش را میانداختند از در کلانتری بیرون، درستش این بود. اما به جای این کار او را احضار کرده بودند و بامبول سرش درآورده بودند. صد بار بازخواست و سینجیم، تا عاقبت یک روز، دیگر اصلا نگذاشته بودند برگردد. بلکه انداخته بودندش توی ماشین و یکراست آورده بودندش اینجا بیرون شهر به این هلفدانی. راستی که زهی بیشرمی!
و همهی این بلاها را مدیون که بود؟ مدیون زنش. و حالا بالاخره وقتش رسیده بود که حسابش را با این زن پاک کند. پروندهی این زن آمده بود روی رو. از غیظ دستهای گندم را از حاشیهی گندمزار کند و مثل چوبدستی در هوا تاب داد و بر سر پا بلند شد. و حال بدا به روز این زن.
صفحه 106