کتاب کی از این چرخ و فلک پیاده می شوم؟
کتاب کی از این چرخ و فلک پیاده می شوم؟
1 عدد
شب بود. با بابا داشتیم از پلههای بلوک پانزده پایین میآمدیم. بابا گفت: «دوست داری چرخ و فلکسواری کنی؟» جواب دادم «نه بابا بچههای بلوک پونزده خیلی بدن نمیذارن کسی بره توی محوطهی بازیشون» بابا خندید و دستم را کشید سمت محوطه. مدیر مهدکودک دور محوطهی بازی را حصار کشیده بود، ولی بچههای بلوک یک سوراخ کوچک باز کرده بودند که میشد ازش رد شوی و بروی تو. هیچ کس تو محوطه نبود. تعجب کردم بابا گفت: «میبینی؟ شبها بچههای بلوک هم میخوابن.» سوار چرخ و فلک شدیم. سرد بود. بابا دستش را گذاشت روی بدنهی فلزی چرخ و فلک و چرخاندش. میخندیدم و هوا تاریکتر میشد هر چه قدر بابا چرخ و فلک را میچرخاند. هوا تاریکتر میشد صدای مامان آمد: «از چرخ و فلک پیادهشو ترمه» سرم را چرخاندم مامان کنار سوراخ حصار ایستاده بود. :گفتم: «بابا نگهدار میخوام برم پیش مامان» بابا جوابم را نداد میخندید و چرخ و فلک را میچرخاند. همه جا تاریکتر میشد و فقط چشمهای آبی بابا از میان آن همه تاریکی معلوم بود که قفل شده بود روی من.
صفحه ۲۳