کتاب چشمهایش
کتاب چشمهایش
1 عدد
- نه، نه! اینطور حرف نزنید. شما مرا هنوز نشناختهاید. من فقط یک جنبه زندگی خودم را به شما نشان دادم. اینها همه بچهننه بودند. من برای آنها کوچکترین ارزشی در زندگی قائل نبودم، اما ماکان مرا خرد و خمیر کرد. با او نمیشد بازی کرد. بهعلاوه خیال میکنید که من این باباها را دانسته و به اراده خود چنین به بازی میگرفتم؟ نه، اینطور نیست. اژدهایی در من نهفته است، تمام عمر با او در زد و خورد بودهام. اوست که از داخل مرا میخورد و در ظاهر خوی درنده را بر من تحمیل میکند...
حرفش را ناتمام گذاشت. چند دقیقهای سکوت کرد. چشمهایش را به زمین دوخته بود.
صفحه ۹۹