کتاب تیغ و تار و پود: گفتگوی لیلی گلستان و ندا رضوی پور
کتاب تیغ و تار و پود: گفتگوی لیلی گلستان و ندا رضوی پور
حالا خلاصه کار ندا رضویپور:
کف گالری طراحان آزاد را با فرشهای دستباف پوشانده بود و تعدادی قیچی کُند و تیغ موکتبری مثل خودکارهای بانک با نرخ به اینجا و آنجا وصل... خودش بیننده را تشویق میکرد فرش مورد علاقهشان را انتخاب و تکههایی از آن را قیچی کنند، و ببرند... که تکه قیچی شده را هم به عنوان غنیمت، در پاکتی تحویل میگرفتی. روی پاکت قصه کسی را (به نقل از کتاب جمهوری افلاطون) نوشته که سر صحنه اعدام میرسد و بین به تماشای اجساد ایستادن و رفتن دودل میماند.
بازدیدکنندگان نمایشگاه دودسته بودند. عدهای که زیر لب به نفس عمل و رضویپور میتاختند که این فرشها دسترنج بدبختانی است که با خون پنجه و اشک و آه و در ازای چندرغاز پشم خامی را تبدیل به زیرانداز کردهاند و کسی اجازه ندارد خردشان کند. و گروه دیگری (مثل خودم) که با عذاب و اصرار مشغول تکهبرداری با قیچیهای کند شدند.
از وقتی به خانه آمدم به غنیمت مثله شدهای که به دیوار خانه آویزان کردهام نگاه میکنم و به خودم میگویم: ببین تو هم از همان حمالهایی هستی که به تماشای اعدام میروی و سعی میکنی خودت را بغل جرثقیل برسانی تا دید خوبی داشته باشی!!! یا: تو هم با آن حیواناتی که به مراسم سنگسار میروند و سعی میکنند حتما سنگشان به هدف بخورد فرقی نداری! و ياد سالهای موشکباران میافتم. در فاصله میان اصابت موشک به گوشههایی از شهر و آژیر سفید. و آن حس خلاصی که برت عارض میشد... که زنده هستی و شاکر که موشک قسمت بدبخت دیگری شد و نه تو. و شرم از زنده بودنت... و شرم از آن حس خلاصی.
حالا حمال هستم و حیوان؟ نمیدانم! فقط میدانم که تا به حال آگاهانه سوار تاکسی نشدم تا به تماشای سنگسار و اعدام بروم. شاید هنوز آنهایی را که ته دلم میخواد مرگشان را ببینم در لیست اعدامیها نیستند.... معلوم نیست! ولی به هر حال عقل و شعورم مدام یادآوری میکند که «مرگ برِ» کسی را نخواهم و طلب نکنم! اما اگر
کسی را اتفاقی یا بیبرنامه جلوی چشمم بکشند سرم را بر نمیگردانم. مگر چند بار در طول عمرت با مرگ چشم میشوی؟ و مگر بجز دفعه اول کنتور میاندازد؟؟؟ حالِ بلاتکلیف و کثیفی است که هیچکس دانسته و با عقل سلیم خود را در میانهاش قرار نمیدهد.
صفحه ۴۵