کتاب چراغ آخر | نشر جامه دران
کتاب چراغ آخر | نشر جامه دران
1 عدد
مردم دزد را وقتی که داشت قالپاق دومی را از چرخ باز میکرد گرفتند. قالپاق اولی را زیر بغلش قایم کرده بود و داشت با پیچ گوشتی کندوکو میکرد که قالپاق دومی را هم بکند که توسری شکننده تلخی رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوری تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوقِ خشکه زد و تو خودش شاشید.
مردم دورش جمع شدند. قالپاق از زیر بغلش افتاد رو زمین و دور برداشت و رفت آنطرفتر رو زمین خوابید. یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دستهایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک توسری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهرهاش با درد گریهآلودی باز و بسته میشد. چهرهاش زور میزد. سیزده سال داشت و پاهاش پتی بود.
یک کادیلاک لپر سیاه براق، مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند. و پسرک، مثل مگس امشي خورده، میان دایرهای که دیواری از پاهای مفلوکِ ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیچ و تاب میخورد و حرفهای سیاه سنگینِ تلخی تو گوشش میخورد که نمیگذاشت دردش تمام بشود.