کتاب خیمه شب بازی
کتاب خیمه شب بازی
1 عدد
تنگ غروب یکی از روزهای خفهی مرداد آمیرزا محمود خان دم در خان ایستاده بود و به رفت و آمد مردم تماشا میکرد. روی هم رفته آن روز کیفور بود؛ چون که جمعه بود و از صبح از خانه بیرون نرفته بود که موضوع تازهای برای غصه خوردنش پیدا کند. دم در ایستاده بود و به لباسهای رنگارنگ زنها که خیابان را رنگآمیزی کرده بودند، نگاه میکرد. این هم یک خوبی تابستان است که بچهها با لباسهای رنگ و وارنگ میگذشتند و آمیرزامحمودخان از دیدن آنها لذت میبرد. اما او هیچ وقت خیال بد به دلش راه نمیداد. چون که خودش دو دختر نورسیده و ملوس داشت که این جور فکرها را از سر او بیرون میکرد. اما این خوشی و تفریحی بود که برایش خیلی بیمایه و بیخرج تمام میشد.
آمیرزامحمودخان همانطور که مردم را تماشا میکرد، خيال داشت قدمزنان برود در دکان مشهدی حسین میوهفروش یک دانه هندوانه بگیرد ببرد خانه بدهد بچهها بخورند، که ناگهان دید یک گاری اسبابکشی برابر منزلش ایستاد. آمیرزا محمود خان اول خیال کرد که گاریچی جا را عوضی گرفته؛ چون که به خوبی میدانست که در خانه حاجعلی محمد عبافروش اتاق خالی نیست که مستأجر تازه بیاید.
صفحه ۶۴