کتاب الدوز و عروسک سخنگو
کتاب الدوز و عروسک سخنگو
1 عدد
هوا تاریک روشن بود. اولدوز در صندوقخانه نشسته بود، عروسک گندهاش را جلوش گذاشته بود و آهسته آهسته حرف میزد... راستش را بخواهی، عروسک گنده، توی دنیا من فقط ترا دارم. ننهام را میگویی؟ من اصلا یادم نمیآید. همسایهمان میگوید خیلی وقت پیش بابام طلاقش داده و فرستاده پیش ددهاش به ده. زن بابام را هم دوست ندارم. از وقتی به خانهی ما آمده بابام را هم از من گرفته. من تو این خانه تنهام. گاوم را هم دیروز کشتند. او میانهاش با من خوب بود. من برایش حرف میزدم و او دستهای مرا میلیسید و از شیرش به من میداد. تا مرا جلو چشمش نمیدید، نمیگذاشت کسی بدو شدش. از کوچکی در خانهی ما بود. ننهام خودش زایانده بودش و بزرگش کرده بود... عروسک گنده، یا تو حرف بزن یا من میترکم! ... آره ، گفتم که دیروز گاو مرا کشتند. زن بابام و یار شده و هوس گوشت گاو مرا کرده. حالا خودش و خواهرش نشستهاند تو آشپزخانه، منتظرند گوشت بپزد.