کتاب ماهی سیاه کوچولو | نشر نخستین
کتاب ماهی سیاه کوچولو | نشر نخستین
ماهی سیاه کوچولو ماه را خیلی دوست داشت. شبهایی که ماه توی آب میافتاد، ماهی دلش میخواست از زیر خزهها بیرون بخزد و چند کلمهای با او حرف بزند، اما هر دفعه، مادرش بیدار میشد و او را زیر خزهها میکشید و دوباره میخواباند.
ماهی سیاه پیش ماه رفت و گفت: «سلام، ماه خوشگلم!»
ماه گفت: «سلام، ماهی سیاه کوچولو! تو کجا، اینجا کجا؟»
ماهی گفت: «جهانگردی میکنم.»
ماه گفت: «جهان خیلی بزرگ است، تو نمیتوانی همه جا را بگردی.»
ماهی گفت: «باشد؛ هر جا که توانستم میروم.»
ماه گفت: «دلم میخواست تا صبح پیشت بمانم؛ اما ابر سیاه بزرگی دارد میآید طرف من که جلو نورم را بگیرد.»
ماهی سیاه گفت: «ماه قشنگ! من نور تو را خیلی دوست دارم، دلم میخواست همیشه روی من بتابد.»
صفحه 32 نشر نخستین