کتاب انتری که لوطیش مرده بود
کتاب انتری که لوطیش مرده بود
چرا دریا طوفانی شده بود
شوفر سومی که تا آن وقت همهاش چرت زده بود و چیزی نگفته بود، کاکا سیاه براق گندهای بود که گل و لجن باتلاق رو پیشانی و لپهایش نشسته بود. سر و رویش از گل و شل سفیده شده بود. این سه تن با کهزاد که پای پیاده راه افتاده بود رفته بود بوشهر،. از پریشب سحر توی باتلاق گیر کرده بودند و هر چه کرده بودند، نتوانسته بودند از تو باتلاق بگذرند.
سیاه، مانند عروسکی مومی که واکسش زده باشند، با چهرهی فرسودهی رنجبردهاش کنار منقل و وافور چرت میزد. چشمانش هم بود. لبهایش مانند دو تا قلوه رو هم چسبیده بود. رختش چرب و لجنمال بود. موهای سرش مانند دانههای فلفل هندی به پوستش چسبیده بود. رو موهایش گل و الجن نشسته بود. هر سه چرک و لجن گرفته بودند.
صدای ریزش باران که شلاقکش روی چادر کلفت آب پس ندهی کامیون میخورد، مانند دهل تو گوششان میخورد. هر سه تولک رفته بودند؛ کلافه بودند و آن دو تای دیگر هم که با هم حرف میزدند، حالا دیگر خاموش شده بودند و سوت و کور دور هم نشسته بودند. گویی حرفهایشان تمام شده بود و دیگر چیزی نداشتند به هم بگویند.
صفحه ۲۳