کتاب سه قطره خون | نشر جاویدان
کتاب سه قطره خون | نشر جاویدان
داش آکل به حالت پکر گفت:
«جون جفت سبیلهایت یک بطر خوبش را بده گلویمان را تازه بکنیم.»
ملااسحق سرش را تکان داد، از پلکان زیرزمین پایین رفت و پس از چند دقیقه با یک بطری بالا آمد. داش آكل بطری را از دست او گرفت، گردن آن را به جرز دیوار زد، سرش پرید، آن وقت تانصف آن را سر کشید، اشک در چشمهایش جمع شد، جلو سرفهاش را گرفت و با پشت دست، دهن خود را پاک کرد. پسر ملااسحق که بچه زرد نبوی کثیفی بود، با شکم بالا آمده و دهان باز و مفی که روی لبش آویزان بود، به داش آكل نگاه میکرد، داش آکل انگشتش را زد زیر در نمکدانی که در طاقچه حیاط بود و در دهنش گذاشت.
ملااسحق جلو آمد، روی دوش داش آکل زد و سر زبانی گفت:
«مزه لوطی خاک است!»
بعد دست کرد زیر پاچه لباس او و گفت:
«این چیه که پوشیدی؟ این ارخلق حالا ورافتاده. هر وقت نخواستی من خوب میخرم.»
داش آکل لبخند افسردهای زد، از جیبش پولی در آورد، کف دست او گذاشت و از خانه بیرون آمد. تنگ غروب بود. تنش گرم و فکرش پریشان بود و سرش درد میکرد. کوچهها هنوز در اثر باران بعداز ظهر نمناک و بوی کاه گل و بهارنارنج در هوا پیچیده بود، صورت مرجان، گونههای سرخ، چشمهای سیاه و مژههای بلند با چتر زلف که روی پیشانی او ریخته بود، محو و مرموز جلو چشم داش آكل مجسم شده بود.