کتاب مسیح باز مصلوب
کتاب مسیح باز مصلوب
شب هنگام، مانولیوس و سه حواری منتخب گردش کنان به طرف دریاچه «وویدوماتا» واقع در نزدیکی ده رفتند تا با هم صحبت بکنند. ایشان در پی یافتن گوشه خلوت و سکوت طبیعت بودند تا بتوانند بآرامی چند کلمهای با هم درد دل کنند. هر کدام حس میکردند که دلشان به طرز شیرین و مطبوعی گرفته است و چنانکه گویی از مراسم عشای ربانی برگشته باشند لرزش خفیفی در اعماق وجودشان دویده بود.
آن باران ریز و مداوم بند آمده بود. درختها و سنگها برق میزدند. عطر خاک مرطوب از صحرا برمیخاست. فاختهای شادان، آواز برداشته بود و قهقهه میزد. خورشید از آن حدت و حرارت افتاده بود و همچون دست نوازشی گرم و محبت آمیز بر زمین کشیده میشد. همه چیز نرمی و عطوفت بود. قطرههای باران هنوز بر برگها میلرزید. دنیا در آن نمناکی پس از باران در آن واحد هم میخندید و هم میگریست.
صفحه ۴۳