کتاب مهمانی تلخ
کتاب مهمانی تلخ
2 عدد
وارد میدان که شدیم، سیگاری روشن کرد و شیشهاش را پایین داد. گفت: «از اون وقت تا حالا که سوار ماشین شدهیم، میخوام بهتون یه چیزی بگم. یعنی راستش میخوام یه خواهشی بکنم. ولی واقعا نمیدونم قبول میکنین یا نه.»
«چی؟ بهم بگین.» «میدونم قبول نمیکنین. توقعی هم ندارم، چون یادمه اون روز آخر چه قدر بد از هم جدا شدیم. میدونم شما در مورد من چی فکر میکردین.» «بهتون که گفتم، هیچ فکری نمی کردم.» چند ثانیه سکوت کرد. تقریباً داشتیم میرسیدیم سر شریعتی که گفت: «میخوام خواهش کنم بیاین خونهم.»
«یه روز حتما میآیم. یه روز که نامزدتون هم هست، با خانمم میآیم. واقعاً دارم میگم. برای شام میآیم. »
«اگه خواهش کنم امشب بیاین چی؟ منظورم همین حالاس.» «گفتم که. یه روز سر فرصت...» یکهو کشید کنار و نگه داشت. گفت: «میدونم خستهین و فردا صبح میخواین برین شمال، ولی خواهش میکنم قبول ک…