کتاب یادداشت های سرگردان روی آب
کتاب یادداشت های سرگردان روی آب
مرا باب صدا میکردی لیلی، اما اسم من این نیست. اگر میخواهی با همین اسم صدایم کن، عیبی ندارد. چشمانت قهوهای بود، استخوان ترقوهی پهن و گردنی زیبا داشتی. از من میپرسیدی دارم چه مینویسم و من نمیدانستم اسم نوشتهام را چه بگذارم.
نمیدانم این دهان تو بود با رنگ پوستت که مرا یاد پرنده میانداخت. پرنده دوست داری؟
پرنده؟
آره، پرنده.
پرسیدم از تو دلت میخواهد به تصفيهخانه برویم و پرندهها را تماشا کنیم؟ تو خندیدی. دلت نمیخواست آنجا برویم اما چیزی دوستداشتنی در خندهات بود. نمیخواستم اصرار کنم. قرار شد به جای آن برویم باغ وحش.
رگهای زیر پوست تو جادههای روی نقشهی من بود.
گفتی اگر همینها را دنبال کنی، گم نمیشوی.
صفحه ۲۰