کتاب دشمنان (داستانی درباره عشق)
کتاب دشمنان (داستانی درباره عشق)
1 عدد
دو روز بود که بیوقفه برف میبارید. آپارتمان شیفراپوا گرم نبود. سرایدار مست و لايعقل در خانهی زیرزمینیاش در خواب بود. مشعل شوفاژخانه خراب شده بود و کسی نبود تعمیرش کند.
شیفراپوا با چکمهی بلند و پالتو پوست مندرسی که از آلمان آورده بود و روسری پشمی به سر، در خانه به اینسو و آنسو میرفت. صورتش از سرما و ناراحتی ورم کرده بود. عینک به چشم زده و کتاب به دست، اتاق را بالا و پایین میرفت و دعا میخواند. لبانش کبود شده بود. آیهای را با صدای بلند خواند و گفت: «خیلی دردسر و بدبختی کم داشتیم که امریکا هم به آن اضافه شد. هیچ هم از اردوگاه بهتر نیست. فقط نازی کم دارد که بیاید تو و کتکمان بزند.»
ماشا آن روز سر کار نرفته بود تا خود را برای رفتن به مهمانی خاخام لمبرت آماده کند. رو کرد به مادرش و سرزنش کنان گفت: «خجالت بکش مامان! اگر چیزهایی که اینجا داری در اشتوت هوف داشتی از خوشحالی دیوانه میشدی!»
«آخر مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ آنجا حداقل امید بود که ما را سرپا نگه میداشت. همه جای بدنم یخ زده. یک منقل بخر، خونم دارد منجمد میشود.»
صفحه ۲۳۱