کتاب پدرکشی | نشر چشمه
کتاب پدرکشی | نشر چشمه
1 عدد
یک شب جو به تنهایی در رستوران هتل مشغول تمرین بود و متوجه مردی نبود که با دقت او را زیر نظر داشت. مرد غریبه پشت پیشخان بار به فاصلهی سه متر از جو نشسته بود و به دستهای او نگاه میکرد.
پسر نوجوان ناگهان متوجه شد که کسی مشغول تماشای اوست. با وجود آنکه عادت داشت در مرکز توجه دیگران قرار بگیرد، احساس میکرد نگاه آن مرد متفاوت است. تلاش کرد آشفتگی درونش آشکار نشـود و به هر قیمتی که بود تردستیاش با ورق را تمام کرد. سپس سرش را بلند کرد و به مرد لبخند زد. از کجا میدانست که مرد به او انعامی نخواهد داد؟ و چرا این موضوع ناراحتش نمیکرد؟
«چند سالته؟»
«پونزده سال.»
«خونوادهت کجان؟»
جو بیآنکه احساس کند دروغ میگوید گفت «خونواده ندارم.» مرد حدوداً چهل و پنج ساله به نظر میرسید. از آن دست اشخاصی بود که آدم را وادار به احترام و تحسین میکنند. شـانههای پهنی داشت. چشمهایش آن قدر گود و فرورفته بودند که جو احساس میکرد نگاهش از جایی بسیار دور میآید. «بچـه، مـن تـو کل زندگیم هیچ دستی با مهارت عجیب دستهای تو ندیدهم. شعبده بازهای زیادی رو هم میشناسم.»
صفحه ۱۷