کتاب خوشا خوشبختان
کتاب خوشا خوشبختان
1 عدد
مارگریت بلو
سالها قبل ازدواجم تابستانها با خانواده به هتلی میرفتيم. زنی آنجا بود که هر سال میدیدیمش٬ خوشرو٬ خوشتیپ٬ با موهای خاکستری کوتاه مثل ورزشکارها. همهجا حاضر٬ از گروهی به گروه دیگر میرفت و هرشب سر یک میز شام میخورد. اغلب عصرها او را نشسته با کتابی میديديم. در گوشهای از سالن جا میگرفت که بتواند رفتوآمدها را نگاه بیندازد. به محض دیدن چهرهای که اندکی آشنا بود٬ به او علامت میداد و کتابش را مثل دستمال تکان میداد. روزی با زنی آمد٬ بالابلند و سبزه٬ دامن پلیسهای لطیف تنکرده. از هم جدا نمیشدند. جلوی دریاچه ناهار میخوردند. تنیس بازی میکردنده ورق بازی میکردند. از او پرسیدم این زن کیست. گفت همدم من است.
صفحه ۱۹