کتاب زنده به گور
کتاب زنده به گور
نفسم پس میرود، از چشمهایم اشک میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، کوفته، شل، بدون اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژکسیون سوراخ است. رختخواب بوی عرق و بوی تب میدهد، به ساعتی که روی میز کوچک بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میکنم، ساعت ده روز یکشنبه است. سقف اطاق را مینگرم که چراغ برق میان آن آویخته، دور اطاق را نگاه میکنم، کاغذ دیوار گل و بتة سرخ و پشت گلی دارد. فاصله به فاصله آن دو مرغ سیاه که جلو یکدیگر روی شاخه نشستهاند، یکی از آنها تكش را باز کرده مثل اینست که با دیگری گفتگو میکند. این نقش مرا از جا درمیکند، نمیدانم چرا از هر طرف که غلت میزنم جلو چشمم است.
صفحه ۶