کتاب بهار لعنتی
کتاب بهار لعنتی
یک روز، روزی که قرار است مثل هـر روز دیگری باشد، با روزمرگیها و همه اتفاقات تکراریاش، به ناگاه رنگی دیگر به خود میگیرد؛ رنگی تند که از پس زمینه سرد و خام همیشه جدایش میکند. یک نگاه، یک لبخند، یک جمله ساده، یک حضور نرم ، صدای پا و ... همه چیز عوض میشود. این ته مایه رمان پیش روست.
داستان تکان خوردن بال پروانهای آن سوی دنیا و تویی که بیخبر از همه جا، امروزت دستخوش تغییری ناب میشود. نه آن پروانه میداند که بال زدنش چهها که نخواهد کرد و نه تو که این سوی دنیا، خودت را برای روزی مثل هر روز دیگر آماده کردهای داستان ملاقتهایی که هیچ وقت نخواهیم فهمید چرا اتفاق میافتنـد. چرا من ؟ چرا تو؟ چراهایی بیجواب . به دنبال جوابش نگرد. جوایی ندارد. اتفاق افتاد؛ ولی تمام نشد. اثرش هست. به خودت نگاه کن... باز هم.
نازنین عرب