کتاب تا تو در این خیابان ها گم نشوی
کتاب تا تو در این خیابان ها گم نشوی
چیزی نیست . انگار حشرهای آدم را گزیده باشد. اولش چیزی حس نمیکنی. دست کم برای آرامش خودت هم که شده به خودت میگویی چیزی نشده. صدای زنگ تلفن منزل ژان داراگان ساعت چهار بعد از ظهر به صدا در آمد. تلفن گوشهای از آپارتمان قرار داشت که به آن اتاق کار میگفت. داراگان روی کاناپهای در انتهای سالن جایی که از آفتاب در امان بود چرت میزد. صدای زنگ تلفـن کـه سالها بود به صدا در نیامده بود قطع نمیشد. حالا چرا این قدر اصرار داشت؟ شاید تماس گیرنده آن سوی خط فراموش کرده بود تلفن را قطع کند. بالاخره از جایش بلند شد و به سمت دیگر سالن همان جا که نور خورشید به شدت میتابید رفت .
صفحه ۹