کتاب افسانه پدران ما
کتاب افسانه پدران ما
هوا گرمتر و گرمتر میشد. چهارمین جلسه ما بود، از پیش مراسمی را پذیرفته بودیم. من زنگ میزدم. او در را برای من باز میکرد، بـه من پشت میکرد و میرفت بنشیند. من در ورودی را میبستم. بوزابوک در اتاق بزرگ نشسته بود، لیوان آب خوریاش در دست. روی میز کوچک تک پایه، قوطی سیگار باز و سیگاری بر در فلزی قوطی. هر کدام از ما بطری آب خنک خودش را داشت. هر وقت تشنهام میشد آب مینوشیدم. او به دقت نظارهگر ساعتاش بود و هر ربع ساعت لیوانش را پر میکرد و با قلب قلب کوچک آب مینوشید. لوپولین یک بادبزن پایه بلند در گوشه اتاق گذاشته بود و کرکرهها هر روز بسته بود.
صفحه ۶۰