کتاب زمین سوخته
کتاب زمین سوخته
یک ساعتی به غروب مانده است. حالا دیگر هوا حسابی سرد شده است. غروب که میشود باد پائیزی تیغ میکشد. روزهای آخر ماه سوم پائیز است. سه ماه جنگ، همه چیز را عوض کرده است. کمبود مواد غذائی، شهیدان پیدرپی، دربدری و آوارگی مردم در اردوگاهها و بعد، بازگشتشان. منهدم شدن خانهها زیر گلولههای توپ. مملو شدن بیمارستانها از زخمیها. هوای سرد. کمبود سوخت. بیبنزینی، بیکاری، تنگدستی و... خیلیها را تنگ حوصله کرده است. گاهی یک کلام که رنگ تلخ بیمهری داشته باشد قشقرقی بپا میکند.
- برادر چرا حواستو جمع نمیکنی؟ ... کم مانده بود زیرم بگیری
«برادر» از دوچرخه پیاده میشود. رگهای گردنش ورم میکند و فریاد میکشد
- زیرت گرفتم که گرفتم! خیال میکنی نوبرشو آوردی؟
- مرد ناحسابی من چی گفتم که...؟
صداها درهم میپیچد
- مرد ناحسابیم خودتی، حرف دهنت را بفهم والاّ ...
- انگار یه چیزیم طلبکاری! بابا من میگم حواستو جمع کن....
- دلم نمیخواد حواسمو جمع کنم...
کسی از راه میرسد و میانه را میگیرد
- بابا صلوات ختم کنین
- آخر کسی نیست به این آدم بگه مگر من...
- آدم خودتی!
- خیلی خب بابا تمامش کنین و صلوات بفرستین، خودمون هزار بدبختی داریم!
صفحه ۲۶۱