کتاب مرگ نور
کتاب مرگ نور
2 عدد
«من هیچ چیز از تو نمیخوام، پیغامی هم برای فرستادن ندارم یا بهتر بگم کسی رو ندارم که براش پیغام بفرستم. واسه همین هر جایی دلت میخواد برو. هر موقعی هم که خواستی برگرد. به بقیهی کبوترها هم بگو منتظرشون هستم.»
سیاهچال مثل بازار روزی که حراج دارد شلوغ شده بود. همه داشتند با این کبوتر بیچاره حرف میزدند. انگار کبوتر میتوانست واقعا همهی پیغامهایشان را برساند.
در وضعیتی نبودم که بتوانم بگویم آنقدر این کبوتر را اذیت نکنید. خودم اولین کسی بودم که شروع کردم. دقایقی به همگی حالت جنون دست داده بود. دادوفریاد، هذیانگویی، کلمات نامفهوم و نامربوط، چهرههای هیجانزده. کبوتر دیگر یک پرنده نبود. آدمی بود که آمده بود تا پیغامهای این و آن را بگیرد و برساند.
صفحه 122