کتاب دوتا نقطه
کتاب دوتا نقطه
2 عدد
اولین حرف، حرف روز بود. یا سر من شکسته بود یا مدادرنگیهای او را دزدیده بودند، از این دو حالت هم خارج نمیشد، تا اینکه رفتهرفته کارمان بالا گرفت و دیگر با هم به مدرسه میرفتیم و با هم برمیگشتیم. بعضی وقتها هم پپسی میخوردیم، البته او بستنی دوست داشت ولی من به زور نوشابه میگرفتم، چون پپسی که میخوردیم چشمهایمان برق میافتاد و بعد با چشمهای براق مینشستیم جلو مغازه و شروع میکردیم به حرف زدن. گاهی هم شعر میخواندیم، از همان شعرهای تبلیغاتی صابون عروس و مبلیران. تا کمکم با هم اُخت شدیم، آنقدر که دیگر من مدادرنگیهایش را میدزدیدم تا سر به سرش گذاشته باشم و او با من قهر کند و بعد دوباره آشتی.
تا اینکه در خانهی ما صحبتهایی شد که دلم لرزید، صحبتهای جدی، خیلی هم جدی. و من باید جریان را برایش تعریف میکردم. هر روز که از مدرسه برمیگشتیم میخواستم بگویم ولی نمیشد. صبحها به خودم میگفتم «بذار موقع برگشتن بگو» و در برگشت میماند برای فردا صبح.
صفحه 48