کتاب و من دوستت دارم
کتاب و من دوستت دارم
دیشب آخر شب در بیمارستان، زن دوباره آمد توی راهرو، پوشه هم دستش بود. مرا که دید ایستاد. فرار نکردم. همه دفعاتی که او را دیده بودم را به ی اد آوردم. وقتی برادرم را برد، وقتی بهترین دوستم را از من گرفت و وقتی پدر و مادرم را گرفت. نمیخواستم باز هم بترسم. باید دستکم در این آخرین لحظات، قوی میبودم.
بیآنکه صدایم بلرزد گفتم: «میدانم تو که هستی. تو مرگی.»
زن اخم کرد و عمیقا ناراحت شد و زیر لب گفت: «من مرگ نیستم. من شغلم نیستم.»
اقرار میکنم که نفسم بند آمد. در چنان شرایطی انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم.
زن سرپایین انداخت و تکرار کرد: «من مرگ نیستم. من فقط مسوول حمل و نقلم. اینجا سوار میکنم آن طرف پیاده میکنم.»
شروع کردم که بگویم: «من...» که حرفم را برید.
صفحه 44