کتاب زارابل
کتاب زارابل
1 عدد
زارابل از خارستان گذشت و زد به تپه های برشته میرفت سراغ تله های کار گذاشته زیر بوته ها و رملک ها و خم جویبارهای لاغر. توی راه مثل همیشه، خاطرات گذشته به یادش آمد. روزگاری که تپه ها مملو از زندگی بود. وقتی که از هر طرف دسته های کبک گلو سیاه یا خاکستری مواج با فرح های سینه خال خالی از نزدیک آدمیزاد، بی هیچ واهمه ای می گذشتند و همین که به آنها نزدیک میشدی فرحها به سرعت می گریختند و بزرگترها پرواز میکردند و صدای سینه و بال و نفس خود را در آسمان می پراکندند. به خودش آمد، زل زده بود به بوته های خشک و آسمان خالی. اما صدای قالبی قاقبی کبکها و آوای زنگوله گون و چنگسان سایر پرندگان از هر سو انگار در گوشش می ریخت. نم پشت پلکش را گرفت و به سمت تپه ها گام برداشت. خورشید عالم سوز در قلب آسمان بی حرکت ایستاده و بر زمین تف و آتش می ریخت.