کتاب مومیا و عسل
کتاب مومیا و عسل
2 عدد
- هنوز هم دست برنداشتهای... اینجا چه خبر است...؟
- نمیدانم... یک چیزی هست که فکر میرود نزدیکش... میخواهم بهش برسم و یکدفعه میپرد... ولی انگار همین جاهاست... تو آن بیستوپنج سال، فقط میدانستم که باید هرچه توی کلهام هست یادم برود. شما... خانهمان... آشناهامان... هرچی هست... تنها راه دوام آوردن همین بود وگرنه من هم میبریدم... اوایل دست نمیداد، انگار خاطرهها جزو مغز آدم میشوند... رگ و پی مغز و دل آدم میشوند... بعد راهش را پیدا کردم. تلخهایش را گذاشتم بمانند... گشتم گوشه و کنار آن اوقاتی که دوست داشتم یک چیزی گیر بیاورم. همیشه هست... خیلی کمک کرد فهمیدن همین که همیشه هست، یک لکهای، یک حرف دو پهلو... یک لحظه ناخوشآیند... همیشه لابلای هر خوشی یک چیز کوچکی میشود پیدا کرد که بزرگش کنی برای همیشه... آسانترینشان خود شما بودی... گفتم با آن برورویی که داری، جوانی و سرخوشی مفرط، تنها نمیماند، خودم را مطمئن کردم که همان وقتی که این فکرها را دارم شما تنها نیستی دیگر... چه شوقی داشتید برای مهمانی و مجلس و گردش... بعدش هی یادم آوردم... آن لبخند توی مهمانی به بهمان... خواستگار اولیتان... دلسوزی که برای آن رفیق حزبی شاعرمان داشتید همان سال اول وصلتمان... آدم وقتی بخواهد چیزی پیدا کند باور کند، میتواند و دیگر شما از ذهن من رفتید بیرون... بی رودربایستی ازتان بدم هم آمد. باقی گذشتهها هم همینطور... سه چهار سال طول کشید که همهشان شدند نفرت...