کتاب لارز
کتاب لارز
شاید حق با آن خانمهای مسن بود و واقعا مغز رومئو در باسنش بود و حالا بعد از این همه دفع، شفاف شده بود، چون حالا برخلاف همیشه خیلی واضح و شفاف میتوانست فکر کند. میتوانست با تمرکزی غیرعادی فکر کند. میتوانست بهراحتی به جایی که میشد قرصهایش را بفروشد و به مقدار پولی که از فروش قرصها نصیبش میشد، فکر کند. حتی در سرش میتوانست پولها را بشمارد و تصمیم بگیرد که با آن پول چه کار کند. به خالهاش فکر کرد، خاله استار، کسی که او را بهخوبی کنار سایر اعضای خانوادهاش بزرگ کرده بود. علیرغم بدطینتی خالهاش، دلش میخواست خرت و پرتهایش را بخرد، جای خوابش را تمیز کند تا هیچ بوی تعفنی ندهد. رومئو به چیزهای معمولی و غیرمعمولی فکر کرد. از خود پرسید: «آیا باید به این شکل زندگی ادامه دهم؟ باید سوژه شوخیهای زننده و بیرحمانه کرکسهای پیر خانه سالمندان باقی بمانم؟ چطور میتوانم خودم را از این وضعیت خلاص کنم؟»
چگونه میتوانست احترام بهدست بیاورد؟ آیا باید کار اداری پیدا میکرد؟ کدام اداره؟ اگر عضو شورای قبیله بود، میتوانست فورا اعلام کند که ذخیره کردن قرصهای مسکن، نعوظ، ضدیبوست در ظرف داروهای مسکن برخلاف قوانین قبیلهای است. بخش عمدهای از وقتش را صرف مرور زخمزبانها، دستهبندی کلمات و بررسی احتمالات کرد. اطلاعات! به چه اطلاعاتی نیاز داشت؟ همه جوانب اینکه کدام شایعات میتواند چه نوع قدرتی به او بدهد را در نظر گرفت. ذهنش را متمرکز کرد تا بتواند بهتر و عمیقتر فکر کند، حتی سعی کرد مثل قهرمان محبوبش در سریال نظم و قانون، لنی بریسکو، بولتنی از سرنخها را کنار هم بگذارد.
صفحه 141