کتاب كافه پیانو
کتاب كافه پیانو
من؛ سرم به گرم کردنِ قورمهسبزی بند بودُ سرک کشیدن گاهُ بیگاه توی پلوپزِ دونفرهای که تویش برنج دم گذاشته بودیم. تا ببینیم «برنجهای باسماتی آنقدر که باید قد بکشند، قد کشیدهاند تا درش را بگذارم یا نه؟» اما همین که سرم فارغ شدُ برگشتم تا نگاهش کنم؛ دیدم حالش طور دیگریست. دارد بیصدا گریه میکندُ قطرههای اشک، دارند روی گونههای لاغرُ چروکیدهاش غلت میخورندُ زیر چانهی استخوانیاش جمع میشوند.
نشستم روی صندلی دیگری که اصلش، چهار پایهایست مال ورزشکارها. که رویش به شکم یا به پشت دراز میکشندُ دمبل میزنندُ یک وقت که هوس کرده بوده ورزش کند تا از آن ریختُ قیافهی زردُ نزاری که دارد بیرون بیایدُ بتواند توجه دختری کسی را جلب کند؛ آن را خریده و از آن به بعد فقط رویش نشسته؛ همین!
یعنی نکرده حتّا یکبار هم که شده به پشت بخوابد رویش و وزنه بزند، تا دست کم دلش برای پولی که داده نسوزد.