کتاب انجیرهای سرخ مزار
کتاب انجیرهای سرخ مزار
2 عدد
پسرک را ما انداختیم در چاه مجبورمان کرد که ما بیاندازیمش و بعد خاک ریختیم در چاه که بویشان همه جا را پر نکند و کس خبر نشود. خود پیکا به دست ایستاده شد و نگاهمان کرد. پسان پیکایش را به شانه اش انداخت و قطار خالی مرمیها را دور گردنش، و به طرف قشلاق رفت و ما هنوز بر سر چاه بودیم.
نمی دانستیم چی بکنیم. از خاک انداختن که دست کشیدیم، مدتی همان جا ماندیم و بعد یکی یکی رفتیم.
رفتیم تا به زنهای مان، وقتی که شب پهلویشان خواب کردیم، آرام آرام و با خوف قصه کنیم که بچه ی فلانی اینها را کشته است. رفتیم به پدرها و مادرهایمان قصه کنیم. برای آشناهای مان یا هر کس را که در راه دیدیم... و صبا روزش همه خبر داشتند. حتی بچه های خردسال و حالا این ها آمده اند، جنازه ها را کشیده اند و با خودشان برده اند. و حالا ما به هر جایی که میرویم بیم داریم که مبادا یکی جلومان را بگیرد و ...