کتاب پایان روز
کتاب پایان روز
گرسنه است. از صبح، جز یک لقمه نان خشک، هیچ چیز خورده نتوانسته است. باید چیزی بخورد. ساندویچ بگیرد یا برود و چلوکباب بخورد. فکر میکند، یک روز که هر روز نمیشود. و چشم میگرداند به اطرافش و تابلوهای دکانها را میخواند. بهدنبال تابلوی رستورانتی میگردد. از چاشت هم تیر شده دیگر. میماند به کدام یک برود. حالا که چشم میگرداند، میبیند بازار پر از رستورانت و ساندویچی است.
به راهش ادامه میدهد. میخواهد جای گوشه و ارامی بیابد. بعد آواز جَر مردی را میشنود که پیاپی نام غذاها را تکرار میکند و کاغذهای تبلیغی رستورانتی را به دست رهگذران میدد. صدای مرد بیخی جر شده از بس که چیغ زده است.
مرد چیغ میزند: «چلوکباب، جوجه، تبریزی، چنجه، بفرمایید ناهار حاضر است...»
صفحه 79