کتاب پی یر و لوسی
کتاب پی یر و لوسی
1 عدد
پییر خود را به درون مترو رها کرد. به میان جماعتی خشن و هیجان زده ایستاده نزدیک در، در میان ردیفی از پیکرهای انسانی و سهیم در هوای سنگینی که به سینه میراندند و بیرون میدادند. بیآنکه چیزی ببیند به طاقهای قوسی سیاه و غرندهای خیره مانده بود که چشمان نورانی قطار به رویشان میلغزید. در روحش نیز همان سایهها همان کورسوها لانه داشت، مقاوم و پر جنبوجوش. در یقه بالا زده پالتوش احساس خفقان میکرد با دستهای به بدن چسبیده لب به هم میفشرد؛ پیشانی خیس از عرقش گهگاه از هوای سرد که با باز شدن در واگن به درون میوزید خنک میشد. میکوشید چیزی نبیند، میکوشید نفس نکشد میکوشید فکر نکند میکوشید زنده نباشد قلب این جوان هجده ساله که هنوز از کودکی چندان فاصلهای نگرفته بود آکنده از یأسی گنگ بود آن بالا بر فراز ظلمات این راههای طاقدار این سوراخ موشی که هیولای فلزی در میانش به سرعت پیچ و تاب میخورد مملو از جمعیتی که چون کرم میلولید - پاریس بود، برف ،بود شب سرد ماه ژانویه بود کابوس مرگ و زندگی بود جنگ بود.
صفحه ۱۵