کتاب من می دانم تو کی هستی
کتاب من می دانم تو کی هستی
من وسط طولانی ترین راه پله ی جهان گیر افتاده ام و چون فکر میکنم بابایم مرده دارم گریه میکنم اصلاً چرا باید مردی غریبه در مکانی ناشناس بگوید که بابای جدیدم است. او مرتب حرف میزند ولی من دیگر صدایش را نمیشنوم دارم با صدای خیلی بلند گریه میکنم او مثل من و مگی لهجه ایرلندی ،ندارد صدایش حالت عجیبی دارد که اصلاً از آن خوشم نمی آید.
وقتی به بالای پله ها میرسیم مگی میگوید: «جان، از سر راه برو کنار یک کم به بچه فضا بده چهار در چوبی میبینم که هیچ کدامشان رنگ نشده و همگی بسته اند مگی دستم را میگیرد و مرا می کشد و به طرف دورترین در میبرد میترسم ببینم چی پشتش است برای همین چشمهایم را میبندم ولی با این کار کمی سکندری میخورم. مگی چنان سفت به دستم می چسبد که مجبور میشوم هر طور شده خودم را به او برسانم.
صفحه ۸۱