کتاب در پی پایان
کتاب در پی پایان
دلم میخواهد در همین حالت که رانندگی میکند، او را در آغوش بکشم.
«من اتاق کشت بافت را نشانت میدهم، ما آنجا خط سلولی انواع پستاندارها را پرورش میدهیم؛ چه برای نقل و انتقال ژنها و چه برای بهدست آوردن حاصل تجزیهی سلولی مشخصی که...»
مکث میکند.
میگویم: «ادامه بده. و بعد؟»
«و آن موقع است که حس میکنم کسل شدهای و میخواهی بروی.»
من میتوانستم همین الآن حرفم را به او بزنم. ما در ماشین تنها هستیم. وقت مناسبی است. میتوانم بگویم مدتی میشود که دارم به رابطه در موقعیتی که فقط خودم باشم فکر میکنم، و این که همه چیز برایم چه معنایی دارد. یا میتوانستم بپرسم آیا این بحث نابهجایی است، چون زمانی که رابطهای به دو قسمت تقسیم شود، دیگر قابل درک نیست. یا این که میتوانستم کاملاً صادق باشم و بگویم: «من در پی پایان دادن به این اوضاعم.» ولی من این کار را نمیکنم، و هیچ کدام از این حرفها را نمیزنم.