کتاب اینس
کتاب اینس
1 عدد
می ایستی و به دریا نگاه میکنی. نمیدانی چطور به اینجا رسیدهای. نمیدانی قرار است چه کار کنی. دست میکشی به تمام تنوبدنت، نوچ میشود، از سرتاپا همان مادهای است که صورتِ تو را پوشانده. قادر نیستی خودت را با دستهایت پاک کنی، چون آنها هم، آلوده میشوند. موهایت چرب و کثیف میشود و چرک و کثافت شره میکند روی چشمهایت و تو را کور میکند.
وقتی بیدار میشوی خودت را لابهلای شاخوبرگِ درختی مییابی که سرت را بر زانو تکیه دادهای و دستهایت را گذاشتهای روی گوشهایت تا صدای جیغِ گوش خراش میمون کاپوچینی را نشنوی که سرِ ماری را با چماق له میکند تا به مخفیگاه تو در میان برگها و شاخهها نرسد. میمون کاپوچین کاری را میکند که خودت دوست داری انجام بدهی. مار را بکش. حالا دیگر مار مانع نمیشود که از درخت پایین بیایی. اما زور میمون که وقتی مار را میکشد، آشکار میشود، تو را به اندازهی مار میترساند، بلکه هم بیشتر.
آن وقت نمیفهمی چقدر اینجا بودهای، تنها در ازدحام جنگل، لحظاتی پیش میآید که قادر نباشی درست فکر کنی.
صفحه ۵۷